و ناگهان مرگ... | ||
تشییع جنازه خانواده اقوام و دوستان جنازه را از سرد خانه تحویل گرفته و در امبولانس گذاشتند مراسم تشییع شروع شد.امبولانس اهسته حرکت می کرد من بالای امبولانس ایستاده بودم و تشییع کنندگان را تماشا می کردم که در میان انها حیوانات گوناگونی هم وجود داشتند که من از انها می ترسیدم ولی مردم نمی ترسیدند.ان حیوانات انسانهایی بودند که مانند من در اثر گناه باطن انها عوض شده و از صورت انسان به صورت حیوان در امده بودند امبولانس و تشییع کنندگان به گورستان رسیدند و تابوت را از امبولانس بیرون اورده و به غسالخانه بردند. جنازه را غسل دادند جنازه ام را روی سنگ غسالخانه گذاشتند و مرا لخت مادرزاد کردند وقتی غسال می خواست لباسهایم را از بدنم بیرون اورد فریاد زدم و گفتم:ای غسال!تو را به خدا قسم!لباسهای مرا به ارامی از بدنم بیرون اور زیرا تازه از برخورد و حضور با ملک الموت غافل شدم.جناب غسال اماده ی غسل شد و هنگامی که می خواست اب روی بدنم بریزد فریاد زدم و گفتم:تو را به خدا اب را ملایم کن و دست خود را به ارامی روی بدنم بکش زیرا بدن من در اثر خارج شدن روح مجروح شده اما غسال به فریاد ها ی من توجه نمی کرد زیرا فریاد ها ی من فریاد های برزخی بود و گوش او گوش مادی بعد از غسل وکفن بالاخره جسم بی جان مرا در تابوت گذاشتند و از غسالخانه بیرون اوردند تابوت روی دست اقوام به سوی قبرستان به حرکت در امد با ظاهر شدن قبرستان غم های عالم بر دلم نشست جمعیت از کنار قبرهای متعدد گذشتند تا اینکه از دور سیاه چالی اشکار شد و وحشت و اضطراب سرتاسر وجودم را فرا گرفت بعد از نماز خواندن بر جنازه ام و به جا اوردن اعمال قبر مرا در قبر گذاشتند... [ پنج شنبه 85/1/31 ] [ 10:26 صبح ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |